شما هم مثل من ، با فکر کردن به اینکه «میگذره» حال بدتون رو سر میکنید؟ کار به جایی کشیده بود که امروز تو خیالم خودم رو کشته بودم و تو ذهن تکرار میکردم {برزخ و جهنم هم میگذره ..} و اگه موقع گذشتن زد و دو نیمه مون کرد چی؟ اگه جعبه نگرانی و صدتا ادا اصول فانتزیِ دیگه ، نگرانیامونو مرهم نشد چی؟ اگه گذشت و روحمونو مکید و خاطره هامونو جا گذاشت چی؟ دیگه «نبودن ها» که پسر مزاحم تو خیابون نیست. بگم این خیابونُ تموم کنم و میگذره... نبودن ها رو باید خیابون به خیابون قدم زد. مگه نه رفیق؟ بقول علیرضا آذر اگه رها شدیم تو قدمهای تکرار هم میگذره اما جز برگایی که تو بهارم زیر پامون له میشن ، کس دیگه ای عمق این «گذشتن» ُ متر نمیکنه. اصلا اگه همه چیز میگذره ، چرا هنوز حال بدمو میبرم سر خاک شهید گمنامی که رفیقم شده؟ اگه این رها شدنها میگذره ، چرا از رفیق مجازیم میخوام کنارم قدم بزنم؟ باشه قبول / نبودنا ، نگرانیا ، خستگیا ، تنهاییا ، مُشتایی که بعضی شبا قلبمونو فشار میده ، رفتنا و نموندنا ، همه میگذره ولی با هر گذشتنی ، یه تیکه از ما رو میبره...